خلاصه کتاب:
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمی داشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم... هرچند موهای بافته شدہ ام روب کمر افتادہ بود!
خلاصه کتاب:
آرام چشمانم را باز کردم. با چشمان خواب آلود اطرافم را نگاه می کردم، نشسته روی زمین خوابم برده بود! خمیازه ای کشیدم و دستم را میان موهایم بردم، دست راستم را روی تخت گذاشتم و بلند شدم. به سمت در رفتم، چشم های نیمه بازم را به در دوختم و دستگیره در را فشردم، با قدم های بلند به سمت آشپزخانه میرفتم. با قدم های تندم کناره های شلوار نخی گشاد مشکی رنگم تکان میخورد. سردی سرامیک ها حالم را خوب می کرد! مثل خودم بودند! سرد، بی روح!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.