خلاصه کتاب:
نفس دختری که دوست داره مستقل باشه و تلاش خودش رو برای مستقل شدن میکنه، توی بچگی پدر و مادرش فوت شدن و خواهر و برادری نداره. با غصه هاش میجنگه و نمیزاره نا امیدی توی دلش سایه بندازه. مهربون و دوست داشتنی و با شیطنت هاش باعث شادی دیگران میشه، همیشه سعی داره جایگاه مناسب خودش رو داشته باشه و برای رسیدن به آرزو هاش هم میجنگنه. لیسانسIT داره ولی عاشق طراحی مدل لباسِ و عشق به این حرفه مسیر زندگیش رو عوض میکنه…
خلاصه کتاب:
«حرامزاده استانبول» داستان خانوادهای اهل ترکیه و خانوادهای اَرمنی-آمریکایی را از زاویه دید چهار نسل از زنان روایت میکند. داستانی دربارهٔ هنجارهای جامعه، رازهای خانوادگی و نیاز مبرم به گفتگو و البته مفهوم فراموشی است فراموشی جمعی که ترکیه بهطور کل دچار آن شدهاست…
خلاصه کتاب:
بهار یه زمانی گل سر سبد دانشکده اشون بوده کسی که کلی هواخواه داشته اما میون این همه هواخواه، چشم بهار به دنبال گل پسر دانشکده اشونه عرفان مستوفی رادمرد و چشم و چراغ دانشکده. بهار و عرفان تو یه روز خیلی قشنگ با هم ازدواج می کنن اما بهار تازه اونجاست که می فهمه زندگی به قشنگی داستان شاه پریون نیست سختی داره و محنت دقیقا تو همین روزهاست که بهار جا میزنه وعرفان می مونه وزخم هایی که از بهار ونااهلیش خورده حالا سال ها از اون روزهای رنگین ودر عین حال پر درد گذشته بهار بدجوری پشیمونه و…
خلاصه کتاب:
مثل همیشه محور داستان روی دختر و پسری که غافل از هر چیزی به زندگی روزمره خود ادامه می دهند تا اینکه یک روز با هم برخورد می کنند. برخوردی که نه تنها زندگی خودشون بلکه زندگی اطرافیانشون رو تحت تاثیر می ذاره. این دو پستی و بلندی های زیادی رو با توجه به دشمن های اطرافشون طی می کنن تا به اون آرامشی که دنبالشن برسن و آیا میرسن؟
خلاصه کتاب:
من حاج اکتای ایرانی هستم، تاجر ۴۰ ساله معروف بازار و یکی از نامی ترین ثروتمندان کشور.تا حالا عاشق نشدم و هیچکس رو توی دلم راه ندادم تا اینکه یک روز عاشق سمای ۲۰ ساله میشم تا اینکه بعد ازدواجمون می فهمم اون فرزند نامشروعه …
خلاصه کتاب:
رویایی که رو آوار زندگی دیگران ساخته بشه به هیچ جایی نمی رسه هیچ جا! چون زمین گرده سارا. زمین گرد بود، سیب هم می چرخید، رویاهاهم روی آواری فروریخته ساخته شده بود…
خلاصه کتاب:
من سیاوش پاکزادم… برخاسته، از سختی های کوچک و بزرگی هستم، که سرنوشت در سر راه قرار داده بود… اما تصمیم گرفتم در برابر مشکلات صبور بمانم و زندگی کنم…
خلاصه کتاب:
شخصیت اول داستان من زینب یه دختر گیلانیه، یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در ۱۱ سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده دختر بزرگ میشه. غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو دوست داره و به دختر داستانمون میگه که….
خلاصه کتاب:
مَهان دختر احساساتی و زود رنج خانوادهی الماسی بعد از اعتراف به احساساتش طرد میشود. بیخبر از رازی که در سیاهچالهی نگاهِ آن مرد جریان دارد…
خلاصه کتاب:
می دونی اولین باری که دیدمت از چیت خوشم اومد؟ قلبم لرزید ولی تند از روی صندلی برخاستم و سمت داخلی اورژانس رفتم. من با مادر و شوهرم فرق داشتم. من جا پای آن دو نمی گذاشتم! افسانه؟ افسانه کجا میری؟! وایسا! ایستادم و دست به سمت پرده ی آبی رنگی که مادر پشت آن خوابیده بود بردم که ناگهان بازویم از پشت کشیده شد و صورت متعجب و عصبی نوید مقابلم قرار گرفت. چته؟! چرا فرار می کنی؟!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.