خلاصه کتاب:
بدهکار هستم. از نوع گنده اش. پرداخت پول با پول یا لطف تسویه نمی شود. فقط یک چیز می خواهد. من. هر کاری یه پاداشی داره. یه دکمه. وقتی من شیشه اشو با سیصد وشصت و پنج دکمه پر کنم، اجازه میده من برم. اون بهم اجازه میده که از اینجا برم. اما من باید تک تکش رو به دست بیارم. با تسلیم به تاریک ترین، وحشی ترین و زیباترین مردی که تا به حال شناخته ام…
خلاصه کتاب:
زیر تیغ آفتاب سوزان اَمرداد( مرداد ماه)، درد و دل کنان راه چشمه را در پیش گرفتند، یانار بخاطر سپیدار اندوهناک و غمگین بود برای آنکه بیش ازاین خود خوری نکند، رو به سپیدار گفت: _کاریه که شده باید حواست رو تو اون عمارت نفرین شده جمع کنی، به هیچ کس اعتماد نکن سالارخان هر چی نباشه دیگه شوهرته و باید فقط به اون اعتماد داشته باشی، دم پرِ، گل بانو خانم هم نباش اینطور که شنیدم خیلی خطرناکه…
خلاصه کتاب:
این رمان در مورد مردی به اسم احمدرضا است که زنش مرده و یه دختر بچه ام داره سال ها قبل احمدرضا دل به دختر عموش، مرجان میده اما مرجان خیانت میکنه با کسه دیگه ای ازدواج میکنه. حالا بعد چند سال دختر مرجان به اسم دیانه به یه سری دلایل پاش به خونه احمدرضا باز میشه و پرستار دخترش میشه تا اینکه…
خلاصه کتاب:
قصه ما ، قصه تقاصه، قصه انتقام. داستان ماجرای واقعی زندگی زنی به اسم مهتابه که خواهر و همسرش بهش خیانت می کنن و با هم رو هم میریزن، جوری که مهتاب با داشتن یه بچه ناگزیر به طلاق می شه چون خواهر هجده سالش، از همسرش بارداره و دو تا خواهر نمی تونن همزمان زن یه نفر باشن. اون می ره، ولی به خودش قول می ده بیاد و انتقام خودش و دخترش مهلا رو از اونا بگیره. تو این راه، خدا و بعضی آدمای دور و برش، کمکش می کنن و...
خلاصه کتاب:
یه دخترِ یتیم هیجده ساله که با خالهاش زندگی میکرد، شد عروسِ حاج احمد سیف، مردی که یه دنیا سرش قسم میخوردن ولی رضا این دختر رو نمیخواست! چون زنش تازه مرده بود چون یه بچهی یه ماهه رو دستش مونده بود ولی بهش احتیاج داشت و کمکش کرد و کم کم این دختر شد همه چیز پسر حاجیمون…
خلاصه کتاب:
طلا رو تو بغلم جابجا کردم ، گرمش بود و مدام گریه می کرد، سرم خیلی درد می کرد هر طرف رو نگاه می کردم عذاب اور بود ، امیر سام سرشو بلند کرد و دید طلا همینطور بی وقفه داره گریه می کنه اومد طرفم و گفت : چرا ارومش نمی کنی؟ هوا گرمه ، گرمشه شاید شیر می خواد، شیر بهش دادی؟ اره. بده من برم بدم به مادرم به فرح خانوم نگاه کردم سرد به جمعیت چشم دوخته بود…
خلاصه کتاب:
دنیام رو غم برداشته… ولی تو اومدی. هربار که نگاهت می کردم خیال می کردم به ابلیس نگاه میکنم، ولی زمان بهم فهموند که تو… فرشته ای نه من… تو کنارم بودی که همه منو فرشته ی موطلایی خطاب می کردند… من گیلدا فروزش… روزی با هزاران آرزو برای ساختن زندگی دوباره از شهر شعر و غزل به شهر نکبت و سیاهی یعنی تهران پا گذاشتم. من، گیلدا دختر خورشید، بی پدر و مادر، بی حتی ذره ای محبت پدری با به تهران آمدنم پا به دنیای کثیف تر از قبلم گذاشتم… شکستم، سوختم، متنفر شدم و…
خلاصه کتاب:
بزن بهادر به معنای شجاع و دلیر گفته بودند دزد شبگیر جنون… در خیال واهی تصمیم ها مینشیند. آنقدر دلبر و دلربا که خدا میداند. نمیدانم کجا و چهطور، فقط این را میدانم در جادهی تنهایی دزد شبگیر جنون من تو بودی! جنونی که با تو لذت داشت. حرف دلت را در پس نگاهت خواندم و هر بار دورتر از تو، پا به جادههای متروکه گذاشتم… تو دم از عشق زدی و من، آنقدر سرم گرم شد که نفهمیدم گاهی عشق… حرف حساب بر کلهاش فرو نمیرود! راستی، عشق مگر کله هم دارد؟! جوابش شاید بیمنطق ترین جواب عالم باشد! عشق اصلا، منطق ندارد…
خلاصه کتاب:
داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری می شود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست، پسر اسکندر تیموری، پسر قاتل مادر آرام…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.