خلاصه کتاب:
راجع به پسری هستش که بنا به دلایلی در تیمارستان بستری شده و متاسفانه هیچکسی نمیدونه مشکلش چیه و نمیتونه حریفش بشه چون فوق العاده پرخاشگره... تا اینکه...!
خلاصه کتاب:
زندگی سه فرد را بیان می کند البرز،پارسا و صدف . دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود. زندگی ای پر از فراز و نشیب و در این میان عشقی شیرین!
خلاصه کتاب:
بهار راد ۲۱ساله لیسانه معماری بر حسب عمل انجام شده مجبور به ازدواج زوری (البته زوریه زوری هم نه) با نوه ی دوست پدر بزرگش می شه اما چون پسره پول داره تصمیم کبری می گیره که اول خوب پسره (پرهام) بچاپه و بعد...
خلاصه کتاب:
جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار میده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزهای میشه برای دامینیک تا با و شیطنتها و گذشتن از خط قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که…
خلاصه کتاب:
ما یه اکیپ دختریم... دخترانی که نمی دانند غم را چطور می نویسند... شاد و سرخوش بی بهانه به خوشی هایشان می رسند اما... کی فکرشو می کرد زندگی چهارتا رفیق به تباهی کشیده شود... چرا دیگه رنگ خوشبختیو نمیبینن... نفس دختری که... سرگذشت هر یک چه می شود؟! عشق جای نفرت را می گیرد اما چگونه؟! خیانت و انتقام چه می شود؟! بیگناهی آن ها چطور ثابت می شود؟! همه و همه در اکیپمون…
خلاصه کتاب:
برف ریز و یک دستی می بارید. از آن برف هایی که مامان همیشه می گفت قصد ماندن دارد. نیکا خیلی سخت حواسش را روی کتاب ادبیات متمرکز می کرد اما نگاهش، مثل بیست و چهار جفت نگاه دیگر گاهی به سوی پنجره متمایل می شد و شوقی پچگانه زیر پوستش می دوید. دبیر ادبیات بر خلاف طبع لطیف درسش، خشن و سختگیر بود و با چشم غره های مداوم کارش را پیش می برد. انگار نه انگار برف می بارید! سوده کلافه روی نیمکت جا به جا شد و دست از سایه زدن گلی که روی میز کنده بود.
خلاصه کتاب:
طلاق احساسی... سردی رابطه ها… مرگ دل ها… سکوت ماهی ها… همه ی بی کسی ها از همسنگر زندگی… باعث لحظه لحظه مردن شد… مردنی که محکوم به زنده بودنه… زنده بودنی که بدون نفس کشیدنه… سخته... درد داره... دردش همچون کشیدن ناخن رو تن تخته سیاه… مرگ اعصاب داره و حکم تحمل… اجبار… اجبار... و باز هم اجباری از جنس تحمل روزگار محک ات میزنه... آدم ها محک ات میزنن… دیوار کوچه ها و حتی سایه ها هم… محک ات میزنن !… محک میزنن تا ببینن پوستت از چه جنسیه شیشه یا… “سنگ” سخته چند سال دل بدی و در آخر... مجبور به دل بریدن بشی...
خلاصه کتاب:
ماتئو من برای این کار وقت ندارم. افرادم یه جاسوس رو توی کارخونه کشتی سازی متروکه قدیمی دستگیر کردن و الان باید با اون مقابله کنم وگرنه خطر ازدست دادن این اتحاد رو دارم. معلوم شد جاسوس مرد نیست، زنه. زنی دوست داشتنی که ادعا میکنه فقط برای اکانت کتابخونه مجازیش عکس می گرفته. هر چی که هست به سختی میتونم حرفهاش رو باور کنم… دارلین فقط داشتم عکس میگرفتم! قسم میخورم که اصلا هیچ چیز دیگه ای درباره اون کشتیسازی رها شده وحشتناک نمیدونستم گنگسترهای تبهکاری منو ربودن و حتی اجازه نمیدن که قبل از کشیدن کیسه نایلونی روی سرم و هل دادن من توی ماشین، از خودم دفاع کنم.
خلاصه کتاب:
ترسیده و گریون فقط می دویدم نفس کم آورده بودم. برگشتم عقب تا ببینم هنوز دنبالمه که با دیدنش ترس و وحشتم بیشتر شد. پاهام دیگه یاری نمی کرد. چند باری نزدیک بود سکندری بخورم. به سختی تونستم جلوی زمین خوردنمو بگیرم. صدای ضربان قلبمو می شنیدم که چطور تند تند می زنه. وحشت و ترس تمام وجودمو پر کرده بود…
رمان اسیر یک روانی
اوات باارس و پدر ارس شروع کرد صحبت کردن
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.