خلاصه کتاب:
داستان راجب دوتا دختره که با هزار تا مشکل تونستن به ترکیه برای تحصیل سفر کنن… هزارتام خاطرخواه دارن ولی اگه یروز داداش یکی از این دخترا بیاد ترکیه اونم به همراه رفیق شیشش فک می کنید چه اتفاقی میفته….؟! ایا میتونن باهم کنار بیان….؟! بریم ببینیم داستان این چارنفر به کجا میرسه….!
خلاصه کتاب:
خانواده نازگل بعد از سه بار نامزدی نافرجام او تصمیم میگیرند از آن شهر بروند تا اینکه پیرزن همسایه آنها که نازگل همیشه برای درددل پیش او میرود به میمیرد و خانه ای ویلایی را برای او ارث می گذارد. تمام همسایه ها میگویند آن خانه جن دارد ولی نازگل که اعتقادی به این حرفا ندارد به آن خانه میرود. در بدو ورود به خانه جوان زیبای سفید پوشی را میبیند که…
خلاصه کتاب:
دختر قصه کافه داره و خیلی شیطون و شاده. پسر داستان اما خیلی جدی و مذهبیه! این دختر، پسره رو به زور سوار موتور میکنه، میبرتش برف بازی، کله پاچه به خوردش میده، مجبورش میکنه نصف شبی از دیوار بالا بره.. دست تقدیر باعث میشه این دوتا آدم که هیچ شباهتی به هم ندارن، با هم رو به رو بشن و … داستان آقا سید و این دخترک شیطونمون به کجا ختم میشه؟! چی میشه که این پسرِ مذهبی عاشق این دختر میشه؟
خلاصه کتاب:
سر و صداها رو می شنیدم و تلاش می کردم خواب از سرم نپره و دوباره به دنیای بی خبری برگردم و در عین حال از این مطمئن بودم که خودم، مغزم، تن خسته م و روحمم اگه بخوایم دوباره بخوابیم، اون رشته کوه لعنتی محاله بذاره! سر جام غلتی زدم و به در اتاق پشت کردم. لحاف لایکویِ سرمه ای رو تا بالای سرم کشیدم و به تاریکی زیرش پناه بردم. به دقیقه نکشیده صدای باز شدن لولای در اومد و پشت بندش تخت تکون آرومی خورد.
خلاصه کتاب:
“اوه پناه بر خدا! من هیچ وقت چیزی درباره ی عشق و این گونه مزخرفات سرم نمی شود! در داستان های رمانتیک معمولا دخترها این احساس را با خیره شدن و سرخ شدن و غش و ضعف کردن و لاغر شدن و رفتار کردن مثل احمق ها، نشان می دهند، حالا ‘مگ’ هیچکدام از این کارها را نمی کند. او مثل یک موجود عاقل خوب می خورد و خوب می خوابد و موقعی هم که درباره ی ‘بروک’ حرف میزنم، توی چشم من نگاه می کند….
خلاصه کتاب:
-ساعت ۱۱ میام دنبالت. حواست باشه نعشه نباشی گوه بزنی به همه چیز. مرد قوز کرده پای ستون ابری از دود درست کرد. دست روی پلک های چروکیده و خشکیده اش گذاشت. -خیالت تخت داداش. داش اصغر به وقتش قِرقیه، قرقی! مرد جوان دستی به کلاه لبه دارش گذاشت. فندکاش را از شلوار شش جیباش بیرون کشید و در حالی که یک پایش خم و تکیه بر درخت بود، سیگار را بین لب هایش گذاشت و آتش زد ...
خلاصه کتاب:
دختری شر و شیطون که پدرش حاج اقای بنام محله هستش و دخترمون برخلاف عقاید پدرش از هرچی که مربوط به حاجی و مذهب و ریش و… میشه متنفره و خارج از چارچوب عقاید پدرش کارایی میکنه و ماجرایی هایی داری که خوندنش خالی از لطف نیست!
خلاصه کتاب:
از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو کنار زدم. -وااایی باز این پت و مت اومدن پرده رو گذاشتم روی سرم پنجره رو باز کردم – دیونه ها اینجا چیکار میکنین سهیلا : تنبل خانم ، یه ساعته داریم سنگ میزنیم به پنجره مثل خرس قطبی خوابیدی، داداش بیچاره ات بیدار شده تو بیدار نشدی – ای واااای با سنگ زدین پنجره اتاق جواد؟ مریم: نه بابا از صدای پنجره اتاق تو بیدار شده. سهیلا: حالا زود باش بیا بریم دانشگاه. – شما برین ، من اول باید گندی که زدین و جمع کنم خودم میام…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.