خلاصه کتاب:
داستان زندگی سه دختر و سه پسر است، شخصیت های اصلی راشین و سامان هستند، با اینکه به شدت عاشق هم بودند اما یک خیانت یا شاید یک سوتفاهم منجر به جدایی مابینشان می شود و همه چیز از پیامی که سامان بهش میده شروع میشه…
خلاصه کتاب:
پریچه زمانی، برای سالگرد فوت خواهرش به ایران برمی گرده با برادر شوهر سابق خواهرش رو به رو می شه. استادی که به قول پریچه، عجیب و غریب و با اخلاقی خاص ولی جذابه. رابطه ی بین اونا با فوت مادر مرد و بازگشت دوباره پریچه به ایران، وارد مرحله ایی دیگه ای میشه، مرحله ای که…
خلاصه کتاب:
مسیری طولانی با پای پیاده راه رفته بود. زیر شعاع سوزان خورشید، بی حواس… واژه ها در سرش دَوران داشت. مقابل خط عابر پیاده، گام هایش متوقف شد. درست نمی دانست کجاست. آسمان بالای سرش، معلق بود. حسی خفقان آور گلویش را چنگ می زد. سر بلند کرد تا نشکند، نمیرد تا رو به آسمانِ خدا، حقایق تلخ را فرو
بَرد. تا دروغ بزرگ زندگی اش را قورت دهد. مثل تمام این سال ها…
خلاصه کتاب:
یک ماجرای واقعی از زندگی واقعی آرام دختری که به یه مهمانی اشتباه میره. مهمونی که فکر می کرد تولده اما در واقع جاییه برای آشنایی افراد با تمایلات مختلف. حضور آرام تو این مهمونی باعث ورودش به دنیای رابطه های متفاوت آدم های متفاوت میشه. مردی وارد زندگی آرام میشه که خیلی براش خطرناکه اما درواقع تنها ناجی آرامه… سیاوش لواسانی… کسی که قراره زندگی آرامو زیر و رو کنه…
خلاصه کتاب:
متین السادات موحد برخلاف عقاید فکری و فرهنگ خانوادگیش توی قشری از جامعه شروع به کار می کنه که موضع گیری چندان مناسبی نسبت به تفکرات، پوشش و به طور کلی خط مشی دینی اش ندارن... و همین باعث میشه آزمایش بزرگی پیش روش قرار بگیره... آزمایشی که... یه دختر محجبه که تو یه شرکت مد طراح میشه…
خلاصه کتاب:
حوا زنی ۲۸ ساله ، که در یازده سالگی اونو دور از چشم مادرش به همسری پسرعموش صارم درمیارن، مادر حوا وقتی مطلع میشه که دو هفته از عروسی حوا و صارم گذشته، خودشو به منزل پدری حوا میرسونه و دخترشو شبونه از اونجا فراری میده… حالا بعد از ۱۷ سال صارم دنبال حوا برگشته درحالی که یه دختر شونزده ساله دارن و…
خلاصه کتاب:
قصهی ما از اونجا شروع میشه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصهی الههای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.
خلاصه کتاب:
هوا خیلی گرم بود و آن دختر فوق العاده گرمش بود... نگاه اطرافش میکرد و هر چند ثانیه نگاهشو تغییر می داد و بالاخره اتوبوس رسید... خوشبختانه روی صندلی نشست و در دل غرید... خدا رو شکر که اتوبوسای شیراز خلوت تر از تهران تو یه ساعت مشخص میشه جای برای نشستن پیدا کرد... تلفن همراهش را از زیپ کوچک کوله پشتیش بیرون آورد... الگوی رمز را وارد کرد چند پیام توی تلگرام داشت که مال کانال های مختلف بود .
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.