خلاصه کتاب:
یک دختر از جنس تنهایی و یک پسر از جنس تکبر و خودخواهی جنگ بزرگی که بین این خواننده مشهور و استاد دانشگاه محبوب در میگیره در نهایت به عشق و جنون ختم میشه…
خلاصه کتاب:
دکتر آذین بهمنش، زنی مستقل و محکم با گذشته ای که سعی دارد لا به لای اتفاقات امروز پنهانش کند. آذین در همه حال در تلاش و تکاپوست و این را تنها راه آرامش خود می داند، تا آنکه روزی برحسب اتفاق با پسری جوان برخورد می کند. امید، پسری به ظاهر فارغ از تمام دنیا اما، با واقعیتی پنهان از همه!
خلاصه کتاب:
سردی شب... گرگ و میش خورشید... تحول یک انسان... تبدیل شدنش به یک موجود برتر... یک خون آشام... ملکه ای از جنس خون... پایان انسان بودن... و آغاز خون آشام شدن... چه دردناک است پشت سر گذاشتن این دوران... پنج محافظ... پنج اهریمن… اهریمن شدن یعنی... نابودی ملکه... نابودی ملکه یعنی... پایان دوران خوش خون آشامان... و مهمتر از آن...نابودی دنیای انسان ها...
خلاصه کتاب:
در این جلد از کتاب جان تیلور فرصتی پیدا میکنه تا روی پرونده ای کار کنه که برای خودش هم مهمه و اون سر منشاء پیدایش نایت ساید که توسط بانوی بخت به جان محول میشه و مثل همیشه دوستان جان یعنی سوزی شوتر و … در کنار اون هستند تا…
خلاصه کتاب:
راجع به زندگی دختری به اسم مانیاس که قهرمان رالیه و بعد از کشته شدن نامزدش تو مسابقات غیر قانونی قید همه چی رو زده و اموزش رانندگی میده که بابک یه مرد میان سال وارد زندگیش میشه و مدعی میشه عاشقش شده. مانیا اول ردش میکنه اما بعدا بخاطر بدهی پدرش مجبور میشه… بعدا هم که پای برادر بابک، شاهان به داستان باز میشه و….
خلاصه کتاب:
سونیا دو ساله داره برای برد کار میکنه و همهی خانواده و دوستهاش میدونن چقدر از رئیسش متنفره. اون حتی یه سیبل با عکس برد تو خونه داره که هر روز به سمتش دارت پرتاب میکنه. اما خب ورق برمیگرده و یهو میبینی رئیس عوضیت شده ناجی و تو بهش حس داری.
خلاصه کتاب:
درباره دختری به اسم سوگنده که سوگند به دلایل مختلف حاضر میشه زن ادمی بشه که تا حالا ندیدتش و نمیشناستش و قراردادی رو امضا میکنه که حکم مرگشو داره ولی وقتی به خونه اون مرد میره میفهمه اون مرد خلافکاره و خیلیم مغرور…
خلاصه کتاب:
ندا به سمت عزیز می گوید: _قربونت برم آروم می ریم. توام برو تو، هوا گرمه گرما زده میشی. یا علی. دست تکان می دهم برای آن حجمِ گرد و کوچک غرقِ در انسانیت.کمربندم را که می بندم انگار تازه نگاه آراز مرا کشف می کند. با منظور سوتی میزند و با شیطنت خاص خودش اضافه می کند: _نه مثکه شمشیرتو امروز از رو بستی زورو. با اخم می گویم: _چطور؟ _مانتو جلو باز و شال قرمز و رژ مکش مرگ ما.گویا قصد جونتو کردی…
خلاصه کتاب:
کوه مثل کوهیار، زلزله کوه را هم تکان داد… اما کوهیار را نه…. کوه تنها بود و فرو ریخت… اما کوهیار یارش را داشت… امانتى که پدرش به دستش سپرده بود… امانتى که میان آوار جا مانده بود و باید برایش کوه مى شد و شد… کوه بود… یار بود…. کوهیار بود… و براى یارش شد همه چی….
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.