خلاصه کتاب:
داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو پسر بزرگ…
خلاصه کتاب:
داستان از یک روز در دانشگاه شروع میشود، که سوگند هدایتی دچار حمله میگرنی میشود و به دلیل همراه نبودن داروه هایش و شیطنت همکلاسی ها مجبور به ترک کلاس و رفتن به منزل میشود، از آنجایی که قادر به رانندگی نیست دوستش لاله از (روزبه قائمی) درخواست میکند تا آن ها را به منزل برساند …
خلاصه کتاب:
ترانه، دخترِ خانوادهی محترم و آبرومندیست که در یکی از شهرهای کوچک ساحلی زندگی میکند. خانوادهای که برخلاف ظاهر موجهش به شدت به زن سالاری و تبعیض دچار است تاجایی که خلا قدرت و نقش پدر در تصمیمات خانواده، در نوجوانی باعث دلبستن او به مردِجوان خانهی روبرویی میشود. وکیل جوانی که بعد از مرگِ مشکوکِ پدرش سرپرست خانوادهاش است. هر چه گذشت سالها بامداد را بیشتر برای ترانه بعید میکند، احساسش به او نابتر و بزرگتر میشود، تاجایی که تمام روح و قلبش تقدیم به عشق پنهان او میشود. و درست در بزنگاه زندگی و در تنگنای اصرار مادرش برای ازدواج با پسردوستش، با خواستگاری ناگهانی بامداد و دلیل پنهانش مواجه میشود و این آغاز ماجراست…
خلاصه کتاب:
رستا از نوجوانی شیفته ی پسر همسایشون هست و روش کراش داره. پسری که برادر همکلاسیشه! پسری که مرموزه، مغروره و هیچوقت رستارو تحویل نمیگیره و رابطه ی مخفی و بازی با دوست دختراش داره! اما همه چیز وقتی عجیب میشه که در کمال ناباوری متوجه میشه فرزام قراره بیاد خواستگاریش. اون هم فرزامی که هیچوقت تحویلش نمی گرفت و رستا که بشدت رو این آدم مبهم و جذاب کراش داره واسه جلب توجه فرزام و از دست ندادنش حاضر میشه…
خلاصه کتاب:
جدال بین احساس و غرور دو نفر، از یک طرف دختری که جسورانه بزرگترین بحرانش رو از سر میگذرونه و در مقابلش مردی که باعث این بحران بوده، مجنون وار دل میبازه و سعی میکنه با بهونه جبران مافات همون بحران، حرف دلش رو به کرسی بنشونه…
خلاصه کتاب:
آفتاب دختر مغرور و خود خواهیه که طی مشکلاتی با کمک شخصی می تونه از پستی ها و بلندی های زندگی بگذره و تازه براش حقایقی درباره ی خودش و شخصیتش آشکار میشه که فکر می کنه خیلی دیره. دختری سرکش که عاشق پسری است که پدرش به اون اجازه ازدواج با پسر مورد علاقه اش رو نمیده و اون به دنبال راهی می گرده …
خلاصه کتاب:
دستمال را محکم تر و پر قدرتتر روی میز کشید و دوباره به رویش خم شد و دقیق تر و ریزتر نگاهش کرد. نه خداروشکر دیگر لکی روی میز نبود و مجبور نبود غرغر های بی بی را تحمل کند. با به یاد آوری بی بی چاقالویش که در دل ماهی پف پفی صدایش می کرد لبهایش به سمت بالا منحنی شدند. خدا می دانست که حتی با آن غرغر ها هم عاشقش بود…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.