خلاصه کتاب:
در نظر همه جردن و ترور از بچگی برای هم بودن و خانواده ها انتظار ازدواج اونها رو می کشن اما خبر ندارن که جردن دلباخته پسر بد خانواده یعنی مایکله…
خلاصه کتاب:
بلور و مرصاد از بچگی توی یه محل با همبزرگ شدن و با هم همبازی بودن… حالا هر دو بزرگ شدن، هر دو مربی باشگاه کاراته و بدن سازی هستن و هر دو بخاطر علاقه شون به عکاسی، یه آتلیه شریکی زدن… توی این آتلیه گذشته از عکس های مجالس و عروسی ها، تیزر تبلیغاتی هم درست میکنن و موفقن.. خانواده مرصاد، دخترعموش رو براش در نظر گرفتن ولی مرصاد عاشق بلوره..
خلاصه کتاب:
-من خیلی بیرحمم مهرزاد. اینو به گوشت نرسوندن؟ مهرزاد لبخند زد: -میخوای بیرحم بازی کنیم؟ تا الان دلرحم بودم، ولی میخوام به بازی هیجان بدم. فشار دست هاش رو دور شونههامون بیشتر کرد و گفت: -به خاطر تو، فقط یکی از دخترا رو میبرم. نظرت چیه؟ فراز جوابی نداد. مهرزاد ادامه داد: -یه لطف دیگه هم بهت میکنم. تو بگو کدومو ببرم. چطوره؟ خیلی بهت حال دادما. اصولا با دشمنام انقدر مهربون نیستم. فراز اخم کرده بود. محکم گفت: -ولشون کن مهرزاد! -تازه داره خوش میگذره. -داری بد بازیای رو شروع میکنی….
خلاصه کتاب:
خوندیم که رویا از زندان برگشت و تصمیم گرفت از همه معذرت بخواد و طلب بخشش کنه. به ظاهر که همه خواهشش رو مبنی بر بخشیدن، قبول کردن، ولی اصل قضیه چیز دیگه ای بود… برای همین رویا فریب خورد در واقع بقیه هم می خواستن از رویا انتقام بگیرن. بعدش هم که رویا به اصرار خودش برگشت همدان… اونجا دچار یه حمله عصبی شد و…
خلاصه کتاب:
داستان در مورد دختری به اسم واله که خرج خودشو از طریق بافتن و طرح زدن تابلو فرش در میاره یه مشکل بزرگ داره به پیشنهاد یکی برای درمان پیش یه روانپزشک میره که تازه از خارج برگشته و طی خیلی اتفاق ها عاشق هم میشن و …
خلاصه کتاب:
داستان زندگی پسر جوونیه که برخلاف میلش و با وجود اینکه عشق زن دیگه ای رو تو قلبش داره طبق عقاید خانوادش مجبور به ازدواج با زنی میشه که زمانی براش فقط یک اسم و یدک می کشیده…
رمان نبض یک مرد
خیره شدم به سیگار توی دستم به آرامی بین لب هایم گذاشتم و آتیشش زدم فندک را به مرد فروشنده برگرداندم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت هتل… باران گفت پدر بودن بهت میاد… راست می گفت پدر بودن شیرین بود… ساوان به اندازه فرزند خودم با ارزش بود… ساوان بچهی مهدی نبود… ساوان مال من بود… من بودم که از پرستار تحویلش گرفتم. من بودم که نگاهم را دوختم به صورتش و او چشم گشود! راه افتادم پاهایم را دنبال خود می کشیدم…! باید قبول می کردم باران
رفته است و من هستم… من هستم و ساوان…. من هستم و شکوفه! شکوفه ای که تمام زن بودنش در برده بودن
خلاصه کتاب:
این داستانی دربارهی فداکاریه… دربارهی مرگ… عشق… آزادی. این داستانی دربارهی یه حس همیشگیه. هیون آنتونلی و کارماین دمارکو در دو موقعیت کاملا، کاملا متفاوت بزرگ شدهند. هیون، یه بردهی نسل دوم، که توی خونهای وسط صحرا محبوس شده، روزهاش پر از کارهای سخت و بدرفتاریهای وحشتناکه. کارماین، توی یه خانوادهی ثروتمند مافیایی به دنیا اومده، یه زندگی پرمزایا و افراطی داره. حالا، چرخش تقدیر سبب میشه که دنیای این دو نفر با هم تلاقی کنه. که میون تارهایی از دروغ و رازها گرفتار بشن.
خلاصه کتاب:
از بُت شکن تصویر خوبی در ذهنم نیست. تمام کودکیم از این داستان متنفر بودم اینکه یکی بیاید و بت ها را بشکند. شاید برای کسی تمام اعتقادش بود! شاید هم برای کسی تنها یک بُت، برای پرستش و راز و نیاز. دلیل شکستن بُت ها را هیچوقت نفهمیدم برای همین کم کم جای شکستن یاد گرفتم یکی از آن ها را بسازم و تو همان بُتی بودی که پرستیدمت، غافل از خودم و دنیای کوچکی که…
خلاصه کتاب:
دختر قصه مرتکب گناه میشه مثل من مثل تو. حالا ممکنه گناهاش رنگ دار تر و گاهی غیر قابل بخشش باشه... اما بخشیدن و نبخیدنش با پسر قصست که که مجنون. مجنون تر از فرهاد! مهتا دختری که احساس می کنه بعد از چند سال دوستی با مازیار عشقشون به سر و سامون پیدا کردن و به آرامش رسیدن نیاز داره. اما مازیار جدیدا مشکوک شده. جدیدا نگاهاش تنوع بیشتری می طلبه. خواسته هاش بو دار شده. روزی که مازیار اولین نه از جانب مهتا رو میشنوه میشه آخرین روز رابطشون. روز مرگ عشق مهتا شد روز تولد برای عشق دیگری!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.