خلاصه کتاب:
تو اگر بخواهی قلبم را فرش زیر پایت خواهم کرد.. اگر بخواهی تمام زمین و زمان را به هم خواهم ریخت به خاطر رسیدن به تو.. برای لمس دستانت.. برای گیسوان افشانت.. برای سیاهی شب چشمانت.. کافیست تو بخواهی تو که بخواهی چون اسکندر تمام شهر را به خاطرت به آتش خواهم کشاند! بودنت برای دل بی قرار من چون نوشدارویی است که بدون آن زنده نخواهم ماند! تو بخواهی من عاشق ترین فرد روی زمین خواهم شد! روی مجنون و فرهاد را به خاطر تو کم خواهم کرد! کافیست تو بخواهی…
خلاصه کتاب:
داستان زندگی دختری به اسم ترگل و عشق عمیقش به پسرعمویش امیرعباس را روایت میکند. ماهگل پس از مرگ نابهنگام شوهرش، به ناچار روانه خانه برادر شوهرش میشود و چند صباح بعد، ناراحتی قلبی او را از پا در میآورد. احمد سرپرستی ترگل، برادرزادهاش را بهعهده میگیرد و از همان زمان، عشقی عمیق بین ترگل و امیرعباس، پسر احمد شکل میگیرد.
خلاصه کتاب:
داستان درباره دختر جوانی است که مصمم است هر طور شده با مردی اشرف زاده ازدواج کند و برای رسیدن به هدفش از هیچ نقشه و نیرنگی فروگذاری نمی کند. بالاخره تلاشهایش مثمر ثمر واقع شود و مرد نجیب زاده ای را وادار به ازدواج با خود می کند…
خلاصه کتاب:
داستان دختری هست به نام آرامش وقتی۱۶سالش بود از پرورشگاه فرار میکنه. بعد ۵ سال بنا بر دلایلی از خونه ای که به زور گیر آورده بود بیرونش میکنن و به خاطر اصرار دوستش میره واحد اون ها زندگی میکنه. و توی یک عطر فروشی کار می کرده... عاقبت قاچاقچی بودن رئیسش و نارفیق شدن تنها رفیقش باعث میشه کلی اتفاق از جمله عاشقی توی زندگی و…
خلاصه کتاب:
یاسمن یه زندگی پر از سختی و درد داشته… و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغهی حاج اکبر معتمد. ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه. محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و….
خلاصه کتاب:
صدای بوق ممتد گوشی نشان از قطع تماس توسط فرد پشت خط را می داد. گوشی را پایین آورد و روی میز پرت کرد. آرنجهایش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. پیشانیاش نبض میزد و تیغهی بینیاش از درد سرش به گزگز افتاده بود. حس می کرد هوا در اتاق جریان ندارد، چند باری عمل دم و بازدم را انجام داد اما…
خلاصه کتاب:
داستان درباره دختری هست به اسم زهرا از یه شهرستان کوچیک که بعد از ۲۴ سال متوجه میشه از بدو تولد وارد خانواده اشتباهی شده... خانواده ای که دوستشون داره اما خانواده واقعی اون نیستند...
خلاصه کتاب:
خسته از سرپا ایستادن طولانی مدت، قوطی های کنسرو لوبیایی که یکی پس از دیگری میرسند را برمیدارد و داخل جعبه میچیند. کار یک نواختی که مجبور است هر روز از ساعت هفت و نیم صبح تا چهار عصر انجام بدهد! بازدمش را خسته و کلافه بیرون میفرستد. چیه دخترم؟ هی آه می کشی امروز؟ نگاهی به منصوره خانم میاندازد و لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست، تحویلش میدهد. انگار که بخواهد دقودلیاش را خالی کند، میگوید: چیزی نیست منصوره خانوم، خوشی زده زیر دلم!
خلاصه کتاب:
من از زنانی حرف میزنم که نامشان معادل معجزه است. من از فروغ ها، از سیمین ها، از پروین ها، از آهو خانم ها حرف میزنم. از تمام آن هایی که خریدار “ترس” نبودند از آن هایی که چو کوه در مقابل سختی ایستادند و نشان دادند زن بودن، بالاتر از معجزه است زنانی که خود را باور دارند و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.