خلاصه کتاب:
اصلا به پشت سرم نگاه نمی کردم فقط میدویدم و هق هق می کردم... اشکم با بارونی که می بارید قاتی شده بود انقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع گرفته بودم. سرعتمو بیشتر کردم. باید فرار می کردم ولی جایی رو نداشتم برم اما حاضرم تو خیابون بخوابم ولی برنگردم به اون خونه. فرار می کردم از چنگ دو نفر آدم منفور... با یاد بیکسی خودم بازم اشکم سرازیر شد…
خلاصه کتاب:
مثل همیشه هنزفری تو گوشم بود و تو اتاق تاریک خیره به سقف داشتم آهنگ گوش می کردم. فقط آهنگای مهراب و گوش میدم از صداش خوشم میاد انگار حرفایی که میزنه تو شعراش از ته قلبشه... صداش بغض داره. با باز شدن در هنزفریم و از گوشم در آوردم و زل زدم به در، آرمان بود داداشم. اومد کنارم نشست و دستی به موهام کشید. نگاه سردمو بهش دوختم که گفت: تارا مامان خیلی حالش بده، نکن اینجوری باهاش... تارا وقتی بابا بی محلیات رو می بینه اشک تو چشماش جمع میشه… نمیخوای ببخشیشون؟
خلاصه کتاب:
با بند اومدن نفسم، چشم هام رو بستم و سعی کردم نفس بکشم، دردی عمیق سرتاپام رو گرفت و زیر شکمم تیر کشید، وقتش رسیده بود. _ساعد… ساعد حال خانوم بد شده، زود بیا! مشتم روی سینم نشست و نفس قطع شدهام، با درد خارج شد، تنم لرزید و هالهای جلوی دیدم رو گرفت و دیدم…
خلاصه کتاب:
داستان در مورد یاسمین دختر ساده و مظلومیه که بعد از برگشتنش به ایران بیخبر از همه جا گیر یه باند خلاف میافته و برای فرار از اون عمارتی که هیچ شباهتی به خونه نداره سوار ماشین اشتباه ترین آدم زندگیش میشه، مردی که کسی جرئت به زبون اوردن اسمشو هم نداره… هیچ بویی از لطافت و راه اومدن نبرده و تنها کاری که توش استاده کشتن آدم هاست، اما تنها کسی رو که نمیتونه بکشه اون دختره…
خلاصه کتاب:
فابیانو بزرگ شده بود تا راه پدرش رو به عنوان کنسیلیره ی اوت فیت شیکاگو، دنبال کنه. تا زمانی که پدرش اونو رها کرد. و مجبور بود برا خودش بجنگه. برا جایی تو دنیای مافیا بجنگه. از یه مبارز خیابونی بی رحم، به سرعت جایگاهش رو به عنوان اینفورسر جدید کامورای لاس وگاس پیدا کرد، مردی که ازش می ترسن لئونا میدونه که باید از فابیانو دوری کنه، اما کنار زدن مردی مثل اون آسون نیست. اونا همیشه به چیزی که میخوان میرسن. فابیانو فقط به یه چیز اهمیت میده: کامورا. اما کششی که نسبت به لئونا داره، به زودی وفاداری بی حدش …..
خلاصه کتاب:
من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم. همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد… بازم مثل دریا. سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره… یکی از بیمارا رو نجات بدم… روانشو درمان کنم. بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که شاید تو دنیا نظیرش از تعداد انگشتای دست کم تر باشه. اسمش میلاد میم…ی…ل…آ…د… یه اسم پنج حرفی که با خودش سونامی داره.
خلاصه کتاب:
کلافه چنگی به موهام می زنم و خودم رو روی مبل تقریبا پرت میکنم و به سقف خیره میشم: -اخه پدر من، عزیز من… اخه من چجوری برم دست یه دختر که نه دیدمش نه می شناسمش بگیرم و بیارمش توی خونم… این نشدنیه…
خلاصه کتاب:
هرمان پسری مبتلا به یک اختلال نادر… اختلالی خطرناک و ترسناک که خودش از این موضوع بیخبره… پسری بیبند و بار و به فکر عیاشی و پول در آوردن از راه خلاف و مردم گریز… با قتل ناگهانی پدرش و شروع تلفنهای ناشناس و رو شدن حقایقی که درکی ازشون نداره تازه اون به هیولای درونش تبدیل میشه هیولای ترسناکی که نه تنها افراد دور و برش بلکه خودش هم نمیتونه کنترلش کنه… که پویا و آوا رو درگیر پرونده ای سخت… و زندگی همراز رو دگرگون میکنه… حالا این افراد چه ارتباطی بهم دارن؟؟
خلاصه کتاب:
دولت عشق داستان عاشقی دختری از خانوادهای کاملا متجدد به نام ندا و پسری از خانوادهای به شدت معتقد و مذهبی به نام مهدی است. پسر و دختر جوانی که عاشق میشوند، خانواده پسر مخالفت میکنند و ایندو جوان بههم نمیرسند. یازده سال از جدایی میگذرد و ندا و مهدی در اثر یک تصادف باهم روبهرو می شوند. داستان از زبان هردو آنهاست. داستان علاقه ندا و مهدی مثل یه پازل هزار تکه است…
خلاصه کتاب:
آیه دختری جوان که همسرش درست شب عروسی باعث قتل میشه و برای رهایی محبور به طلاق آیه و ازدواج با شخصی دیگر میشه و آیه برای انتقام زندگی خودش و بهترین دوسش پا توی شرکت کسی میذاره که باعث بدبختی آیه و بهترین دوستش هست… اون شخص کسی نیست جز «آیهان حکمت» مردی مغرور و خودخواه که…
رمان آیه و عالیجناب
صدای هدفون رو بیشتر کردم چشم های خسته از گریه ام رو بستم. چند ساعتی میشد به خونه برگشته بودیم سکوت عجیب و تلخی حاکم شده بود حتی از جانب آوا که برخلاف همیشه که بخاطر تصمیم های سرسری ام بهم غر میزد حالا ساکت بود. شاید بهم حق میداد. صدای خواننده افکارم رو پاره کرد و بغض به گلوم چنگ انداخت. «کجایی کجایی دل سادم؟ ببین من به چه روزی افتادم ببین زندگیمو…. کجا یه شب حس خوشحالی؟ شدم شکل یه حسرت خالی ببین زندگیمو مثل کشتی کف اقیانوس انگار از چشم همه پنهونم…»
اشک هام بی صدا روی گونه ام سر خورد جای قلبم رو خالی خالی حس می کردم یه جوری که انگار از اول قلبی نداشتم حس تلخی که تموم وجودم رو گرفته بود. با حس باز شدن در سر چرخوندم با ورود بابا بسرعت اشک هام رو با پشت دست پاک کردم هدفون رو در آوردم و روی تخت نشستم. _بابا.. بی صدا وارد شد با قدم های آروم جلو اومد دلم آتیش گرفت از دیدن چهره ی غم گرفته و کمر خم شده اش.. آیهان مائده خدا هر دوتون رو لعنت کنه من رو هم بیشتر که گول شما رو خوردم. کنارم رو تخت نشست هدفون توی دستم رو گرفت.
صدای آهنگ انقدر بلند بود که از بیرون هم شنیده میشد. لبخند تلخی زد آهنگ رو قطع کرد و گفت: وقتی سامان زنگ زد و بهم گفت خودم رو برسونم کلانتری… فکر کردم که خودش با کسی دعواش شد با اینکه تعجب کردم که چرا جای اینکه زنگ بزنه به پدر خودش به من زنگ زد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.