خلاصه کتاب:
روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو میزند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علیِ من؟ وفایی که از او انتظار وفا داشتهام، حالا شده است مگسی گرد شیرینیام… او که میدانست گذران شب و روزم از عشق علیست. تنها شاهد شیداییام بود. در اوج مستانۀ رفاقتمان گفته بود، دستانم را همچون پروانهای مینشاند در دستان او… اما حالا چه میبینم؟! دستان خودش حلقه شده بر دریای شانههای او… نامم حدیث است، اما نمیگذارم سوز عشقی که به دستِ نزدیکترین دوستم سوزانده شد، حرف و حدیث مردم می شود…
خلاصه کتاب:
آنچنان ازدحام و همهمه ای سالن دادگاه را فرا گرفته بود که انسان را به شگفتی وامیداشت. افرادی که در بیرون بی صبرانه انتظار کشیده بودند اکنون پس از ورود سعی داشتند در ردیف های جلو جای مناسبی را در اختیار داشته باشند. من هنگامی که وارد سالن شدم اکثر صندلی ها اشغال شده بود. این جنجالی ترین و پر سر و صداترین محاکمه ی سال بود که در تاریخ ایران در نوع خود بی نظیر و عجیب می نمود...
خلاصه کتاب:
دختر کوچک خانواده صدر مسئولیتهای بزرگی بر عهده اش گذاشته می شود و در این راه با ممنوعه زندگی اش پس از ده سال ملاقات می کند. اینبار او هیچ وجه اشتراکی با ادمی که ده سال پیش بود ندارد
خلاصه کتاب:
گلی!!صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده ها را شنیده و دیدهها را دیده بودم وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندانهای قفل شدهاش به گوشم رسید: گلشیفته!! چندبار مرا گلشیفته صدا کرده بود؟ من گلِ باغش بودم. همان گلی که نامم را گذاشته بود گلِسرخ..قدم بعدی را که برداشتم اینبار فریاد زد: بری دیگه رفتی گلی اینو تو گوشت فرو کن..!
خلاصه کتاب:
جمیله خیلی بلند پروازه و از وضعیت زندگیش راضی نیست. اون به دلایلی از پلیس می ترسه و ازشون دوری می کنه. سعی می کنه با پسرهای پولدار دوست بشه و خودش رو به اونا پارلا معرفی می کنه و همه ی تلاشش اینه که دلشون و به دست بیاره. یه روز به طور اتفاقی با سیاوش آشنا می شه که یه پلیسه... پارلا از اون خیلی می ترسه و فکر می کنه که سیاوش همه جا دنبالشه و اونو زیر نظر داره. تا این که متوجه می شه سیاوش برای یک ماموریت پلیسی روی اون حساب باز کرده...
خلاصه کتاب:
آرام، زیباترین دختری بود که توی عمرم دیده بودم،خیلی زیبا، اما شاید باورت نشه هیچ پسری جرات نمیکرد دنبالش راه بیفته، آخه کدوم پسر حریف دختری میشه که حداقل توی پنج تا هنر رزمی استاد شده، پدرش کارخونه داشت و یک شرکت بزرگ، راستش ممکنه بپرسین من چطور با این دختر آشنا شدم، داستان جالبی داره، اومده بود به یکی از دوستاش کمک کنه و توی همین گیرودار من باهاش آشنا شدم، دلش رو بردم…
خلاصه کتاب:
برای اولین بار توی عمر بیست و دو سه سالهام، تصمیم گیری را به عهدهی خودم گذاشتهاند. تصمیم سختی که آینده و زندگیام به آن بستگی دارد. مشکل ترین انتخاب عمرم. خواستن یا نخواستن، ماندن یا رفتن؟ جستجو و گشتن بین لایههای احساس و گوشه و کنار قلبم برای یافتن حسی که به گرفتن این تصمیم کمک کند. حسی که به عقل غلبه کند و پیشرو باشد. عقل را قانع و مجاب کند برای عقبنشینی …
خلاصه کتاب:
سه تا دوست سه تا خواهر سه تا دوست واقعی و صد البته شیطون این سه تا دوست با هم توی یه خونه زندگی میکنن اما… سه نفر دیگه بهشون اضافه میشن که باهم شیطونی کنن و دنیارو با خنده هاشون بترکونن …
خلاصه کتاب:
حورا دانشجوی فوق لیسانس فیزیک ، بر خلاف میل باطنیش، مجبور به ازدواج با دوست برادرش، آقای طاهر مفاخری میشود. حورا دچار سردرگمی هایی در پذیرش طاهر به عنوان همسر می شود. در این بین با خانم مسنی آشنا می شود که شنیدن شرح حال زندگی آن زن، دیدگاه های جدیدی نسبت به زندگی زناشویی به این تازه عروس می دهد....
خلاصه کتاب:
من سیاوشم. سیاوشی که ازش تیمور ساختند… تیموری که وحشی نامیدند… تیموری که عزیزانم خنجر زدن بهم… تیموری که اطرافیانم مرا از خود طرد کردند… مرا تبدیل به یک لاشی بی همه چیز کردند… کاری کردند که شراب بشود درد درمانم… امّا من از یکی بیشتر از هرکسی کینه به دل دارم… او هم میمنت است… دختری که روزی عشقم بود… دختری که داغ نبودنش را بر دلم گذاشت… دختری که مثل همه مرا از خود راند… امّا ورق برگشت...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.