خلاصه کتاب:
رفتن آخرین مهمون ها با خستگی روی نزدیکترین مبل به در ورودی نشستم. نگاه خسته م روی کیارش که مشغول حرف زدن با وحید بود نشست. تو این چند سال که کیارش رو میشناختم شاید این سومین بار بود که با لبخند، محو تماشاش شده بودم! کیارش که انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود، به سمتم برگشت و با دیدن لبخندم، در گوش وحید چیزی گفت که باعث شد قهقهه شون به هوا بره. با چشم غره ای نگاهم رو ازش گرفتم و از روی مبل بلند شدم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.