خلاصه کتاب:
همین که پا به داخل آشپزخانه گذاشتم، با دیدن شیشه ی عجیب و غریب روی میز ناهارخوری، نفسی عمیقی از روی حرص کشیدم. هر چه قدر آرمان سر به راه بود، ماهان یاغی و سرکش ! مطمئن بودم بابا شیشه را دیده و مثل همیشه با ناراحتی از خانه بیرون رفته است. همین دیشب با بابا شدیدا” بحثش شد. به خودش می گفت:” پسر حاجی” و غش غش می خندید. می خواست حرص بابا را دربیاورد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.