دانلود رمان نبض راه خورشید از لیدا صبوری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صالح، همان جوان عاشق پیشه ی ساده دل همانی که لطافت عجیب عشق را در دستان پر مهرش آموختم. او که زخم نامردی روزگار و درد شکنجه های حسام پسر عموی بی مروتم جانش را هزار زخم به یادگار گذاشت و از پای نیافتاد…
خلاصه رمان نبض راه خورشید
من خورشیدم…. من دختر کویرم ، میدونی من تو تابستون میون درخت های خسته و گرما زده و برکه ی کوچیک کنار باغ بازی میکنم…. من دختر آفتابم… یه وقت هایی مامان هزار بار صدام می زنه و من نمی شنوم…. آخه سر به هوایی خصلتم شده… من یه جا بند نمی شدم چون روحم دنبال پرواز بود… خورشید دختر حاج آقا رحمان مرد مهربون روستا… وقتی بدنیا اومدم تو کوچه باغ جشن شد، من یه دختر گندم گون مو طلایی و چشم عسلی بودم آخرین فرزند و عزیز بابا….
پدرم عاشق دختر بود و من بعد از پنج پسر از طرف خدا بهش هدیه داده شدم. مادرم فقط هفده سال داشت که تو بغلش رفتم و نوازشم کرد… مادر زیبا و خوش چهره که زن دوم پدرم بود و سوگلی…. ما تو یه خونه کوچیک کنار خونه باغ بزرگ پدر که با همسر اولش و پنج برادرم زندگی می کردند، زندگی می کردیم… در واقع من و مادرم کوچکترین افراد اون خونه بودیم مادر خوشگلم همش چهارده سال داشت که زن حاجی شد…. اون دختر یکی از دوستانش بود.
که قبل رفتنش به حج تنها دخترش رو به عقد حاج رحمان در آورد و بعدش رفت. همون جا عمرش به پایان رسید. نامادری من زن خوبی بود، یه وقتایی بد جنس می شد اما به وجود من و مادرم عادت کرده بود. هر چی باشه مادرم رقیبش بود، اونم چه رقیب بی همتایی…. ما تو یه روستا نزدیک شهر زیبای یزد زندگی می کردیم. روستایی خوش آب وهوا با اینکه خاک دیارمون کویر بود اما دل هامون پر از روزنه های امید و شادی بود، آخه تا یادم میاد ما با هم نمی جنگیدیم بحث نمی کردیم…