خلاصه کتاب:
مینو پرستار جوانی که به تازگی وارد بیمارستان شده و در اولین روزهای کاریش بیمار تصادفی که به اغما رفته رو وارد بخش میکنن. بیماری که زندگی پرستار جوان را تحت تاثیر قرار می دهد. نیما مرد شکست خورده ای که دست تقدیر بازی سختی را با زندگیش شروع کرده. مردی که برخلاف تمام اعتقادات و باورهایش از عشقش ضربه سختی میخوره و حالا روزگارش با پرستار جوان گره میخوره…
خلاصه کتاب:
دختری به اسم هستیِ که به دلایلی یه مدتی رو میاد تهران خونه پدر نامادریش زندگی می کنه و درگیر یه سری مسائل مثل اعتیاد و اینا میشه. و از طرفی او و سپهر که برادر نامادریشه کمکم عاشق هم میشن و چون قراره هستی رو به پسرعموش شوهر بدن، اوونا مخفیانه صیغه میکنن تا خانوادهها رو توی عمل انجام شده قرار بدن.بعد یه مدت سر یه جریان که به هستی مربوطه، سپهر به کما میره و بعد یکسال که به هوش میاد میبینه که هستی شوهر کرده و ادامهی ماجرا…
خلاصه کتاب:
غمزه دختری که برای از ارث محروم نشدن پدرش قبول میکنه با کسی که پدر بزرگش شرط میکنه ازدواج کنه وبعد هم برای مدتی ایرانو ترک کنه درحالی که از بچگی عاشق دیاکو بوده و برای اینکه دیاکو باهاش بازی کنه بهش اجازه میداده که در عالم بچگی اونو لمس کنه بااین حال هنوز هم عاشق دیاکوست اما نمیخواد قبول کنه چون با این که حتی شوهرشو تاحالا ندیده فکر میکنه بودن با مرد دیگه ای گناهه و این که وقتی فقط ۱۳سالش بوده دیاکو غیبش میزنه الان هردو دوباره برگشتن دیاکو هنوزم دیوانه وار غمزه رو میخواد اما غمزه از این خواستن شونه خالی میکنه چون شوهر داره در حالی که….
خلاصه کتاب:
وقتی یه ببر و زخمی می کنی باید هر لحظه بترسی چون انتظار تیکه پاره شدنت از طرف اون یه چیزی بالای صده مرد زخمی داستانمون چی به سرش اومده که فقط از زندگی دریدن بلده؟ چه دیواری کوتاه تر از دختری که پاش تازه به بازی جدید ببر زخمیمون باز شده؟ ایندفعه مرد داستانمون بازم میدره یا … دل میده …
خلاصه کتاب:
داستان، داستان عشق است. مهتا دختری جوان اسیر عشق پسردایی تحصیل کرده اش رامتین است… غافل از اینکه رامتین از او متنفر است... روزها میگذرد... ماه ها و سال ها… روزگار دست این دو جوان را در دست هم میگذارد اما... این احبار حاصلی جز شب های غمگین و محزون مهتا و روزهای پرکار و خشمگین رامتین ندارد... اما! زمان همه چیز را حل می کند. گذر زمان عشق مهتا را همچون جوانه ای در قلب رامتین کاشت و به دنیا امدن دو فرشته ی کوچک از جنس بهشت و با آمدن بهار عاشقی این جوانه رشد کرد و تبدیل شد به عشقی جنون آمیز…
خلاصه کتاب:
عقب عقب رفتم. باورم نمی شد این کار را کرده باشم. لبخند روی لب هاش با چینی که از درد روی پی شانی و بین ابرو هاش افتاده، در تضاد بود. روسری بزرگ روی سرم کج شده و موهام آشفته از کلیپس جدا و توی صورتم آمده بود. نفس هام مثل حیوانی زخمی، بلند و با صدا بود. در اتاق را باز کردم و بدون این که پشتم را به او کنم بیرون رفتم. می تر سیدم که دوباره خفتم کند. دوباره از پشت چنگ توی موهام بیندازد. آنقدر عقب رفتم که کمرم به میز خورد. چشم از اتاق برنداشتم…
خلاصه کتاب:
تنها بودم خیلی تنها… شاید قبلا یکی بود که حداقل انقدر تنهایی رو احساس نمی کردم، حتی با وجود اون هم گاهی تنها بودم اما حالم در کنارش خوب بود. نمیدونم چیشد که یک روز به کل همه زندگیم از هم پاچید اسمم دنیا، تنها زندگی میکنم خب راستش قبلنا که اون بود انقدر تنها نبودم اما الان خیلی افسرده و گوشه گیر و تنها شدم. مادرمو میگم اون بود پدرم بود خواهرم بود اما یک روز همه ناپدید شدند. اونا فوت نکردند اما…
خلاصه کتاب:
کتاب قرار نبود، بر پایه یک اتفاق ساده و یک فداکاری به ظاهر پر رنگ در جامعهی ما، یعنی از خود گذشتگی یک خواهر برای برادر، نوشته شده است اما این بستر ساده همراه با رویایی عاشقانه چنان پیش می رود، که دل کندن خواننده از ادامه داستان را ناممکن می سازد…
خلاصه کتاب:
قصهی ماهورا و یک دختر موفق در کارش هست. حیطهی کاری خودش را دارد و اخر هفته هایش را کنار رعنا و میعاد میگذراند. تا اینکه میعاد برای یک قرار کاری و برای دو روز می رود. اما بعد از دو روز و حتی یک هفته برنمیگردد. همین بیخبری از میعاد باعث میشود ماهورا از کارهای میعاد سر در بیاورد و پای رفت و آمد کسی که همیشه از او دور بود، به حریم زندگی ماهورا باز شود...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.